حزقيال

فصل : 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48


فصل   2

1  كه‌ مرا گفت‌: «ای‌ پسر انسان‌ بر پایهای‌ خود بایست‌ تا با تو سخن‌ گویم‌.»
2  و چون‌ این‌ را به‌ من‌ گفت‌، روح‌ داخل‌ من‌ شده‌، مرا بر پایهایم‌ برپا نمود. و او را كه‌ با من‌ تكلّم‌ نمود شنیدم‌
3  كه‌ مرا گفت‌: «ای‌ پسر انسان‌ من‌ تو را نزد بنی‌اسرائیل‌ می‌فرستم‌، یعنی‌ نزد امّت‌ فتنه‌ انگیزی‌ كه‌ به‌ من‌ فتنه‌ انگیخته‌اند. ایشان‌ و پدران‌ ایشان‌ تا به‌ امروز بر من‌ عصیان‌ ورزیده‌اند.
4  و پسران‌ ایشان‌ سخت‌ رو و قسیالقلب‌ هستند و من‌ تو را نزد ایشان‌ می‌فرستم‌ تا به‌ ایشان‌ بگویی‌: خداوند یهوه‌ چنین‌ می‌فرماید.
5  و ایشان‌ خواه‌ بشنوند و خواه‌ نشنوند، زیرا خاندان‌ فتنه‌انگیز می‌باشند، خواهند دانست‌ كه‌ نبی‌ای‌ در میان‌ ایشان‌ هست‌.
6  و تو ای‌ پسر انسان‌ از ایشان‌ مترس‌ و از سخنان‌ ایشان‌ بیم‌ مكن‌ اگرچه‌ خارها و شوكها با تو باشد و در میان‌ عقربها ساكن‌ باشی‌، امّا از سخنان‌ ایشان‌ مترس‌ و از رویهای‌ ایشان‌ هراسان‌ مشو، زیرا كه‌ ایشان‌ خاندان‌ فتنه‌انگیز می‌باشند.
7  پس‌ كلام‌ مرا به‌ ایشان‌ بگو، خواه‌ بشنوند و خواه‌ نشنوند، چونكه‌ فتنه‌انگیز هستند.
8  و تو ای‌ پسر انسان‌ آنچه‌ را كه‌ من‌ به‌ تو می‌گویم‌ بشنو و مثل‌ این‌ خاندان‌ فتنه‌انگیز عاصی‌ مشو بلكه‌ دهان‌ خود را گشوده‌، آنچه‌ را كه‌ من‌ به‌ تو می‌دهم‌ بخور.»
9  پس‌ نگریستم‌ و اینك‌ دستی‌ بسوی‌ من‌ دراز شد و در آن‌ طوماری‌ بود.
10  و آن‌ را پیش‌ من‌ بگشود كه‌ رو و پشتش‌ هر دو نوشته‌ بود و نوحه‌ وماتم‌ و وای‌ بر آن‌ مكتوب‌ بود.