اول سموئيل

فصل : 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31


فصل   10

1  پس سموئیل ظرف روغن را گرفته، بر سر وی ریخت و او را بوسیده، گفت: «آیا این نیست كه خداوند تو را مسح كرد تا بر میراث او حاكم شوی؟
2  امروز بعد از رفتنت از نزد من دو مرد، نزد قبر راحیل به سرحد بنیامین در صَلْصَح خواهی یافت، و تو را خواهند گفت: الاغهایی كه برای جستن آنها رفته بودی، پیدا شده است و اینك پدرت فكر الاغها را ترك كرده، به فكر شما افتاده است، و میگوید به جهت پسرم چه كنم.
3  چون از آنجا پیش رفتی و نزد بلوط تابور رسیدی، در آنجا سه مرد خواهی یافت كه به حضور خدا به بیت ئیل میروند كه یكی از آنها سه بزغاله دارد، و دیگری سه قرص نان، و سومی یك مشگ شراب.
4  و سلامتی تو را خواهند پرسید و دو نان به تو خواهندداد كه از دست ایشان خواهی گرفت.
5  بعد از آن به جِبْعۀ خدا كه در آنجا قراول فلسطینیان است خواهی آمد؛ و چون در آنجا نزدیك شهر برسی، گروهی از انبیا كه از مكان بلند به زیر می آیند و در پیش ایشان چنگ و دف و نای و بربط بوده، نبوت میكنند، به تو خواهند برخورد.
6  و روح خداوند بر تو مستولی شده، با ایشان نبوت خواهی نمود، و به مرد دیگر متبدل خواهی شد.
7  و هنگامی كه این علامات به تو رونماید، هرچه دستت یابد بكن زیرا خدا با توست.
8  و پیش من به جِلْجال برو و اینك من برای گذرانیدن قربانیهای سوختنی و ذبح نمودن ذبایح سلامتی نزد تو می آیم، و هفت روز منتظر باش تا نزد تو بیایم و تو را اعلام نمایم كه چه باید كرد.»
9  و چون رو گردانید تا از نزد سموئیل برود، خدا او را قلب دیگر داد. و در آن روز جمیع این علامات واقع شد.
10  و چون آنجا به جِبْعَه رسیدند، اینك گروهی از انبیا به وی برخوردند، و روح خدا بر او مستولی شده، در میان ایشان نبوت میكرد.
11  و چون همه كسانی كه او را پیشتر می شناختند، دیدند كه اینك با انبیا نبوت میكند، مردم به یكدیگر گفتند: «این چیست كه با پسر قَیس واقع شده است؟ آیا شاؤل نیز از جملۀ انبیا است؟»
12  و یكی از حاضرین در جواب گفت: «اما پدر ایشان كیست؟» از این جهت مَثَل شد كه «آیا شاؤل نیز از جملۀ انبیا است؟»
13  و چون از نبوت كردن فارغ شد، به مكان بلند آمد.
14  و عموی شاؤل به او و به خادمش گفت: «كجا رفته بودید؟» او در جواب گفت: «برای جستن الاغها؛ و چون دیدیم كه نیستند، نزد سموئیل رفتیم.»
15  عموی شاؤل گفت: «مرا بگو كه سموئیل به شما چه گفت؟»
16  شاؤل به عموی خود گفت: «ما را واضحاً خبر داد كه الاغها پیدا شده است.» لیكن دربارۀ امر سلطنت كه سموئیل به او گفته بود، او را مخبر نساخت.
17  و سموئیل قوم را در مِصْفَه به حضور خداوند خواند
18  و به بنی اسرائیل گفت: «یهُوَه، خدای اسرائیل، چنین میگوید: من اسرائیل را از مصر برآوردم، و شما را از دست مصریان و از دست جمیع ممالكی كه بر شما ظلم نمودند،رهایی دادم.
19  و شما امروز خدای خود را كه شما را از تمامی بدیها و مصیبتهای شما رهانید، اهانت كرده، او را گفتید: پادشاهی بر ما نصب نما. پس الا´ن با اسباط و هزارههای خود به حضور خداوند حاضر شوید.»
20  و چون سموئیل جمیع اسباط اسرائیل را حاضر كرد، سبط بنیامین گرفته شد.
21  و سبط بنیامین را با قبایل ایشان نزدیك آورد، و قبیلۀ مَطْرِی گرفته شد. و شاؤُل پسر قَیس گرفته شد، و چون او را طلبیدند، نیافتند.
22  پس بار دیگر از خداوند سؤال كردند كه «آیا آن مرد به اینجا دیگر خواهد آمد؟» خداوند در جواب گفت: «اینك او خود را در میان اسبابها پنهان كرده است.»
23  و دویده، او را از آنجا آوردند، و چون در میان قوم بایستاد، از تمامی قوم از كتف به بالا بلندتر بود.
24  و سموئیل به تمامی قوم گفت: «آیا شخصی را كه خداوند برگزیده است، ملاحظه نمودید كه در تمامی قوم مثل او كسی نیست؟» و تمامی قوم صدا زده، گفتند: «پادشاه زنده بماند!»
25  پس سموئیل رسوم سلطنت را به قوم بیان كرده، در كتاب نوشت، و آن را به حضور خداوند گذاشت. و سموئیل هركس از تمامی قوم را به خانه اش روانه نمود.
26  و سموئیل نیز به خانۀ خود به جِبْعه رفت و فوجی از كسانی كه خدا دل ایشان را برانگیخت، همراه وی رفتند.
27  امّا بعضی پسران بلیعال گفتند: «این شخص چگونه ما را برهاند؟» و او را حقیر شمرده، هدیه برایش نیاوردند. امّا او هیچ نگفت.